ღمن و عليرضام و♥ღدخترِ ماه ღ♥ღ

عاشق خود...

دلتنگی ات کوچه ی باریکی دارد  یک طرفش من  به انتظار نشسته ام  و سمتِ دیگرش  شب هایی که فقط با تو... صبح می شوند! زنگِ هر خانه ای را که بزنی  هیچکسی در را باز نمی کند  احساسم را پهنِ زمین می کنم  رویش دراز می کشم  و ستاره ها را  دانه دانه می شمارم  اما باز هم صبح نمی آید  تنهایی تمام نمی شود  غصه ها فرصت نمی دهند  تا از تو بپرسم: هیچوقت عاشقِ خودت بوده ای؟ ...
27 مرداد 1392

تو...تو..بازم تو...عاشقانه هایم برای تو..

بگــــذار رویاهایم همین که هســــت بمـــــاند ،  همیـــن قـدر خاص ، همیـــن قدر خواستنــی ،  همیـــن قــــدر پُرِ احساسِ  من از ســردی واقعــــی حضـــــورت می ترســــــم ،  میمیـــــرم .... میان همین رویا بمـــــــــان ،  همه قــرارهایم با تــورا فسخ می کنم  امــا  همان بتی که در قلب من ، ساختـــه ای ، همان بمـــان ؛  شاید  بــــرای اینکه همیشه عاشق تـــو باشم ،  و برای عـــاشق مــاندنم ،  بایـــــد همیشه تـــــــــورا نداشتــــه باشم ،  همیشه در قلب من ،امــــا نه در کنــار مـــــــن....باش  و من را همین بس که همیشه...
26 مرداد 1392

بهانه ی تو...

هر از گاهی زنگی بزن  سراغی بگیر  پیامی بده  احوالی بپرس  خیلی نگذشته است از روزهایی که نفست بودم! باز هم خدا را شکر،  انگار دیگر برای زنده ماندن احتیاجی به من نداری!   ...
26 مرداد 1392

آدم قصه ی من

آدم ها می آیند… خودشان را نشان می دهند… وقتی که برایت مهم نیست… اصرار می کنند! اصرار برای اثبات وجودشان، برای اثبات بودنشان… و ماندنشان! اصرار می کنند که تو نیز باشی همراهشان… همان آدم ها،  وقتی که پذیرفتی بودنشان را ،  ماندنشان را… وقتی که باورشان کردی… می روند! به بهانه های پوچ! به بی بهانگی! به سادگی! می روند… می روند… و تو می مانی با باوری که … شهریور ١٣٨٩   ...
26 مرداد 1392

mmmmmm....

مدتهاااااااااااااااااااا پیش ﯾﻪ ﺑﺎﺭ  ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ.... ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻨﺎﺭﻡ . ﺭﻭﺵ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺑﻮﺩدددد ﺑﻌﺪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻬﻮ زیر گوشم گفت:  " ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﻣﻨﻮ ﺑﻐﻞ ﮐﻦ، ﻟﻄﻔﺎ ! ﺑﺎﺷﻪ؟ " ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺷﺪﻡ ... ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺩﻟﻢ ﻧﻣیاددددﺪ  ﺍﺯ ﮔﻞ ﻧﺎﺯﮐﺘﺮ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ  ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﻧﮑﺮﺩﯾﻢ.... زمستان 87 ...
25 مرداد 1392

بازم نیومدی .......؟؟؟

بعضي اتفاقا هستن در زندگاني ، که در طولاني مدت تبديل مي‌شن به يکي از اجزاي لاينفک زندگي آدم.. افتادنشون درد داره.. هربار درد داره. تکرار شدن اتفاق ، چيزي از دردش کم نمي‌کنه . بی حست نمیکنه ! چيزي کم‌رنگ نمي‌شه.. چيزي عادت نمي‌شه.. هربار همون اتفاق و هربار همون درد.. انگار ديسک کمر داشته باشي. درمان قطعي براش وجود نداره.. مي‌توني مراعات کني ، اجتناب اما نه. هربار که بگيره ، انگار درد از اول شروع شد ... ه.. انگار اولين باره.. بدون آ‌نکه بتوني اتفاق لعنتي رو از زندگيت بکَني بندازي دور.. کاش می شُد مثه آدم نوشت.. کاش می شُد ساده تر از ، دردات بنویسی.. >-: ...
25 مرداد 1392

برای بابا جونیییییییییییییی و ارام مامی

می بینی.. سرم درد می کند.. سرم درد می کند برای با تو بودن.. همین نازنینم.. همین.. بیا.. من می نشینم.. تو روبرویم.. دستانت هم بگذار در دستم.. چشم بدوز به من.. ... همین نازنینم.. همین.. کنار اینهمه توهم های رنگ ووارنگ و عجیب.. من به واقعیتی چنگ می زنم.. چشمانت نازنینم.. همین.. دلم می خواهد.. بریم کنار یک رود بشینیم.. پایمان را در آب فرو کنیم و هی بخندیم.. اصلا قهقهه بزنیم به تمام این دنیای غریب.. همین.. باور کن همین نازنینم.. بنویس نام خودت را کنار نام من رستاخیز می شود نازنینم ! ... ...
25 مرداد 1392

یادته عزیز من؟؟؟؟

این متن برای  زمستان ٨٧ بود که نوشته بودم تو دفترم...   مثل دیشب.. مثل یکی از همین نیمه شب ها پسر جان.. یکی از همین نیمه شب هایی که ریز ریزکی تا صبح می خندیم.. و درد هایمان را میگذاریم یک گوشه.. رویشان پتو می کشیم ، تا آرام بخوابند . همین ! نیمه شب هایی که با هم لبخند می زدیم تا حواس مان باشد روزی.. روزی ، فقط کمی آن طرف تر از همین روز ها ، اتفاق های خوب منتظر ماست.. پسر جانم ! این نیمه شب ها را باید نگه داریم که فردا و فرداها یادمان باشد ما هم بلدیم ... بخندیم.. همینقدر ساده ! همینقدر کوچک.. اتفاق های خوب منتظر ماست جانِ دل ! ... یادته ؟! ): ...
25 مرداد 1392

توی این دنیای بزرگ میون اینهمه ادم من فقط به تو اعتماد دارم...

آدمها یک وقتهایی میترسانندم.. نمیتوانی بفهمی کجای کارشان ریا است و کدام قسمت حرفهایشان فریب، کی دارند راست میگویند و کدام وقت دروغ، کجا دوستند و کجا دشمن... من غریزه قوی برای تشخیص خنجرهای پنهان شده میان دسته گلها ندارم. دلم هم از نارفیقی بد جور میگیرد... روزگار غریبیست!
25 مرداد 1392

بیاین دیگه...دلم طاقت نداره هاااااااااا

دلم ميخواهد الان از خونه بزنم بيرون و بروم شهر کتاب و تا خرخره کتاب بخرم.. حالا به درک اسفل السافلين که هشت جلد کتاب آکبند نخوانده در کتابخانه دارم... دلم ميخواهد بعد از کتاب فروشی بروم پيش اين فيلمي عزيز.. و دی وی دی ازش بخرم حالا به من چه که هفت فيلم ناديده دارم.. تکه دردناک انتهای داستان اين است که خودم کاملا اگاهانه ميدانم اينها همه باج هايی هستند که دارم به روح خودم ميدهم که دست از سرم بردارد ... ... که اين همه عذابم ندهد... که برای فقط چند ساعت ناقابل خوش باشد و گذارد من هم دلخوش باشم.. ميدانم مشکل حادتر ازين حرفهاست و رفتارم مثل تلاش برای درمان سرطان با استامينوفن است و خوب ميدانم جايی در زندگيم چيزی گم شده و من به شدت پی چيزی م...
25 مرداد 1392